نوشته اصلی توسط
parnian1363
سلام 30 ساله هستم 3.5 است ازدواج کرده ام که از اردیبهشت به منزل پدری بازگشته ام .خانواده خوبی دارم ولی متاسفانه به ط.ر ارثی از خانواده پدری محبت نداریم یعنی پدرم و خواهر برادرهایس با هم صمیمی نیستند و با هم کاری ندارند(شکر آب هستند ).ما هم از بچه گی با خواهر و برادرم همین گونه هستیم یعنی کار به کار هم نداریم مانند غریبه ها هستیم با این که در یک خانه هستیم.بعد از گرفتن لیسانس و سر کار رفتن مشکلی نداشتم .زندگی یکنواخت و بی هیجان و تکراری .خواستگارهایی داشتم که به دلم نمی نشستند تا سال88 که برادرم از سرکار تعدیل شد و خانه نشین(تک پسر و متاسفانه فوق العاده آدم بی ادب وپرمدعا ).لازم به ذکر است متاسفانه تر پدرم به شدت بددهن عصبی و نمای یک مرد ایرانی سنتی بوده و هست ولی با این احوال عاشق خانه و زن و بچه اش هست و در حال حاضر تنها حمایتگر من هست تو این احوال .خلاصه ای از وضعیتم گفتم تا به مشکل خودم برسم . 3.5 سال پیش خواستگاری برام اومد به طور سنتی که با حرف هایی که زدیم دیدم ایده آل من هست .به دلیل عقد ناتمام قبلیش و عدم هماهنگی فرهنگ هامون خانوادم و مخصوصا پدرم مخالفت کردند ولی به دلیل جو متشنج منزل(برادرم به دلیل عدم کار یابی و نداشتن عرضه! حرصش سر ما خالی میکرد و هرروز بساط داد و بیداد و دعوا و فحش های رکیک و کتکاری با پدر مادرم و ما که پول مفت می خواست بره خارج) و احساس تنهایی که به شدت تو خودم احساس می کردم 3 ماه با ایشون به طور کامل صحبت کردم و بعد عقد کردیم و یک عروسی ساده و رفتیم سر زندگی که بعد از 1 ماه همون عدم تناسب فرهنگ ها وانتظارات فرسنگ ها دور از هممون مشکل ساز شد تقابل من به شدت جاه طلب عشق پیشرفت و تحصیل و کار و مهاجرت با یک مرد به شدت و حدت سنتی و مردسالار و انتظار زن مطیع داشتن .به مشکل خوردیم دعوا کتک داد بیداد موضوع به خانواده ها کشیده شد رفت و آمدها قهر ها و آشتی ها و دل سوخته من از عمر رفته و جدی نگرفتن حرف های قبل عقد از طرف ایشون و احساس این که از چاله به چاه افتادم .از بعد عقد سرکار نرفتم و بعدش هم که افتادم دنیال کار به دلیل رکود مملکت و نداشتن پارتی کار پیدا نکردم اگر هم کردم شوهرم انقدر اذیت کرد که نتونستم ادامه بدم و مجبور شدم استعفا بدم یا عذرم خواستند .همه این ها دست به دست هم داد تا منی که آدم مقاومی بودم امید از همه جا ببرم و تو افسردگی و گوشه گیری غرق بشوم.اضطراب و استرس و دعوا و تحقیر و کتک شد کار روزمره ام به شدت بریدم از همه و فقط در منزل بودم حتی روی برگشت به منزل پدری و نگاه کردن به صورت پدر مادرم نداشتم که بی گناه از دو تا بچه نادونشون باید اذیت بشوند تا حدودا11 ماه پیش که عید شد یک باره به خودم اومدم و دیدم 3 سال از بهترین سال های عمرم سوخته خودم و جمع و جور کردم و یاعلی گفتم سعی کردم برگردم به زندگیم ولی متاسفانه دوباره شوهرم با کتک و تهمت ناروا سعی به کوبوندنم کرد (عادته خانوادگیشونه زنشونو میکوبونن و اعتماد به نفسش میگیرن تا راحت حکومت کنند.)این رو از زن های خانوادشون فهمیدم همه بی سواد و تحت امر مرداشون هستند حتی برای آب خوردن باید اجازه بگیرند.سعی کردم از مشاور کمک بگیرم که گفت خانم علائم افسردگی حاد داری و اینطور پیش بره ام اس میگیری تمام عضلات بدنم ناخودآگاه میزدن و کارم گریه شده بود .دیگه سر آخرین دعوا با یک تصمیم ناگهانی تمام وسایلم و برداشتم و عطا بی آبرویی و حرف و حدیث و دشمن شاد شدن بخشیدم به لقاش و برگشتم منزل پدری (ادامه تو پست بعد زیاد شد)
ببخشید تاپیکم طولانی شد ولی خب لازمه اطلاعاتم کامل باشه ، همون نصفه شب شوهرم که فهمید این دفعه جدیه اومد دنبالم و نشست تو پارکینگ به گریه کردن که بیا برگردیم غلط کردم!ولی من بریده بودم و فقط می خواستم از اون زندگی راحت بشوم نرفتم و تنها رفت بعدش خیلی زنگ زد و مشاور رفت و رفتیم خانواده ها حرف زدند ولی مشکل حل نشد .مشاور ها هم نظرند که هیچ کدامتان بد نیستسد کلا و اصلا طرز فکر و ایده هاتون و تصمیماتتون از هم جداست این آقا یه زندگی خیلی خیلی سنتی میخواهند با زن سنتی .این حانم دنبال زندگی مدرن و برابری و پیشرفت و نقطه مشترک ندارید .با این همه شوهرم اصرار به برگشت داشت ولی از نظرهاشم کوتاه نمیاد و میگفت تو زنی و باید کوتاه بیای و من هم چون قبل عقد همه موارد با ایشون چک کردم دلیلی برای کوتاه اومدن نمیبینم .الان خداروشکر با مساعدت دوستان و پدر و مادر دوباره همون آدم سابق شدم البته تقریبا نه کاملا اثرات افسردگی هنوز همراهمه درسم این هفته به اتمام میرسه دنبال کار هستم و نرمالیته زندگیم برگشته الان دو تا مشکل بزرگ دارم 1)کماکان بعد 5 سال برادره بیعرضه بددهن که همیشه جو خونه متشنجه کماکان در حال مهاجرته!!!!!!!از صبح تا شب جلو تلویزیون افتاده و ناهار و شام جلوش سینی می کنند و می خوره و فحش مرده و زنده میده .پدرم زورشو به سیگار میاره و مریض احواله مادرم هم جز غصه خوردن و تحمل و گاهی داد و بیداد کاری نداره هر کسی هم که حرف میزنه با فحش های رکیک و قاطی کردن گذشته و آینده سعی در ساکت کردنش می کنه و حرفشم اینه پول بدبد من برم خارج! پدرم هم میگه این که تا سرکوچه نمیتونه بره خارج کجا بره.احساس گاه و بیگاه تنهایی مثل مجردیم آزارم میده متاسفانه خانواده پررفت و آمدی نیستیم به دلیل اخلاقیات پدرم.من دوبار خواستم با شوهرم خودم حرف بزنم متاسفانه ایشونم از موضعشون کوتاه نمیان و میگن من کاملم مردم نباید کوتاه بیام تو باید کوتاه بیای و مطیع باشی و بگی چشم حتی اگه گفتم بمیر...مشاور دانشگاهمم گفت همینجوری از اون زندگی دربیای بعدا دوباره افسرده میشی میگی تلاشم نکردم و جدا شدم اگرم با همین وضع برگردی تو وان زندگی احساس قربانی بودن تو زندگیت میکنی .از نظر مالی تو مضیقه ام گاهی دستم خیلی تنگ میشه ولی روم نمیشه به خانواده ام بگم ولی اون بیچاره ها ازم کم نمیگذارند.نمیدونم واقعا نمیدونم چی کار کنم نه راه پس دارم نه راه پیش .همه میگویند خودت میدونی ، خودت کردی این کارو حالام خودت میدونی .پدرم تنها حامی که الان دارم میگه اون زندگی حجب و حیا دیگه توش نیست حرمت خانواده ها ریخته و آب رفته به جوی برنمیگرده .الان راحت میشود جدا شدچون دیگه همه جدا شده حسابمون کردند .شوهرم خیلی اصرار به برگشتن داره ولی کوچکترین تغییری نمیخواهد بکند .من هم اگر بخوام میتونم خودم تغییر بدم ولی این آدم هیچ جور باهام راه نمیاد و راستش برام اون ارزش ایجاد نمیکنه که تلاشم بکنم
اینجا آرامش دارم خانواده ام هستند هرچند اینجام تنهام ولی خب بالاخره هم خونیم درسم به اتمام رسیده و از هفته آینده آزادم کماکان دنبال کار هستم و برای سال جدید برنامه هایی دارم .الان مدت سه هفته است اصلا با شوهرم هیچ تماسی ندارم اگر هم پیغام بدم جواب نمیدهد شاید اون هم بریده گاهی دلم براش میسوزه ولی خب دلم بیشتر از ااون برای خودم میسوزه چون تو هیچی کوچکترین تفاهمی نداریم که بگم برگردیم و تلاش کنیم و دچار تردید میشم .از طلاق میترسم از مطلقه بودن .از نبودن پدرو مادرم و اینکه با این داداش احمق انگل عاقبتمون چی میشه؟ از تنهایی میترسم . از اون طرف هم میترسم برگردم به اون زندگی و باز عاقبتم به جاهای باریک بکشه با توجه به اصرار شدید شوهرم به بچه و مقاومت من که اصلا دلم نمیخواهد تو این موقعیت بی ثبات پای یک آدم بیگناه تو این زندگی باز بشه که فردا اون هم بشه قوز بالا قوز .میترسم از این زندگی بیرون بیام فردا بگم تلاش نکردی ..... گاهی دلم واسه شوهرم و خونه تنگ میشه ولی یاد اون گریه ها و عذاب ها که دوتامون کشیدیم چون حرف هم رو نمیفهمیدیم باز پام شل میشه و برمیگردم .خیلی بد تو برزخ هستم تو خودم جارو جنجال و درگیریه و همه اش فکرم مشغوله .اگر کمک و همفکری بکنید ممنون میشوم.